کد ثانیه شمار

پاییز 1387 - عروج
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عروج

انکار مکن طلعت پیشانی خود را
پنهان مکن ای پیر مسلمانی خود را
من از تو به ایمان تو مومن ترم ای مرد
کوتاه مکن سجده ی طولانی خود را
بگذار که با زلف تو خلوت کنم ای پیر
باید به یکی گفت پریشانی خود را
بگذار که بیرون بکشم با مدد تو
از چاه هوس یوسف زندانی خود را
آزرده ام از شهر که حق را زده بر دار
بردار سه تار من و بارانی خود را
بردار دلت را که خداخانه درین خوان
از خنجر و خون ساخته مهمانی خود را
جمعی شده سرگرم به دلسردی اغیار
جمعی شده مشغول ثناخوانی خود را
آن جمع به تفریق مزین شده، با وی
تقسیم مکن عالم عرفانی خود را
نادانی شان ضامن ناندانی شان است
پس حفظ کند وجهه ی نادانی خود را
آن جمع ـ چنان باد که بر گردن شمشاد ـ
بر دوش تو انداخته ارزانی خود را
هشدار! که این باد مصمم شده ای گل
بار تو کند بی سر و سامانی خود را
بزمی ست که عزم همگان جزم به رزم است
نظمی ست که خود خواسته ویرانی خود را
حق است که در الفیه ی خویش بماند
آن قوم که آزار دهد مانی خود را
ای ابر! تو را خاک سترون به هدر داد
بر دشت فرو ریز فراوانی خود را...
علیرضا بدیع

+نوشته شده در سه شنبه 87/9/5ساعت 2:18 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



 

نام من عشق است آیا می‌شناسیدم؟

زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌شناسیدم؟

با شما طی‌ کرده‌ام راه درازی را

خسته هستم -خسته- آیا می‌شناسیدم؟

راه ششصد ساله‌ای از دفتر حافظ

تا غزل‌های شما، ها، می‌شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌است

من همان خورشیدم اما، می‌شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر

اینک این افتاده از پا، می‌شناسیدم؟

می‌شناسد چشم‌هایم چهره‌هاتان را

همچنانی که شماها می‌شناسیدم

اینچنین بیگانه از من رو مگردانید

در مبندیدم به حاشا، می‌شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق

رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم

اصل من بودم, بهانه بود و فرعی بود

عشق قیس و حسن لیلا می‌شناسیدم؟

در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!

من بریدم بیستون را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌ام را گرچه این ایام

با همین دیوار حتی می‌شناسیدم

من همانم, مهربان سال‌های دور

رفته‌ام از یادتان؟ یا می‌شناسیدم؟

.....

حسین منزوی


+نوشته شده در پنج شنبه 87/8/23ساعت 8:12 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



زان پیش که گردم آشنای زنجیر
آزادگی ام داشت هوای زنجیر
گفتند حدیثی از خم گیسـویی
کردند اسیرم ، به صدای زنجیر . . .

 بار غم از دلم، می گلرنگ برنداشت  
این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت 

از شور عشق، سلسله‌جنبان عالمم  
مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت 
شد کهربا به خون جگر لعل آبدار  
از می خزان چهره‌ی ما رنگ برنداشت
یا رب شود چو دست سبو، خشک زیر سر!  
دستی که در شکستن من سنگ برنداشت 
چون برگ لاله گرچه به خون غوطه‌ها زدیم  
بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت 
صائب ز بزم عقده‌گشایان کناره کرد  
ناز نسیم، غنچه‌ی دلتنگ برنداشت
صائب تبریزی
 


+نوشته شده در جمعه 87/8/10ساعت 10:28 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



باید که لهجه کهنم را عوض کنم
این حرفِ مانده در دهنم را عوض کنم

یک شمعِ تازه را بسرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم

بردار شعر های مرا مرهمی بیار
بگذار وصله های تنم را عوض کنم

بگذار شاعرانه بمیرم از این سرود
از من مخواه تا کفنم را عوض کنم

من که هنوز خسته باران دیشبم
فرصت بده که پیرهنم را عوض کنم

علی داوودی

مگر نه هیمه ی عشقم ؟ مرا بسوزانید
ولی در آتش آن چشمها بسوزانید

برای آنکه هوا را پر از ستاره کنید
شبانه دفتر شعر مرا بسوزانید

به جای خرقه ، تمام مرا ، برابر دوست
برای کم شدن ماجرا بسوزانید

خوش آنکه تا بَـرَدم سوی دوست ، خاکستر
مرا به راه نسیم صبا بسوزانید

کجاست مدعی عشق ، کامتحانش را
چو من در آتش این مدعا بسوزانید

مرا در آتش عشقی که بر دل و جانم
شرر فکنده ، برای خدا ، بسوزانید

حسین منزوی


+نوشته شده در دوشنبه 87/7/22ساعت 4:2 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



به نام عشق

شنیده می شود از آسمان صدایی که...

کشیده شعر مرا باز هم به جایی که ...

نبود هیچ کسی جز خدا،خدایی که...

نوشت نام تورا ،نام اشنایی که ـ

پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد

و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد

نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد

نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد

نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد

دلیل خلق زمین و زمان معین شد

نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است

غزل  قصیده ی نابی که در ازل گفته است

نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد

ز درک خاک مقام فراتری دارد

خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد

درون خانه بهشت معطری دارد

پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت

برای وصف تو از عرش واژه بر می داشت

چرا که روی زمین واژه ی وزینی نیست

و شأن وصف تو اوصاف اینچنینی نیست

و جای صحبت این شاعر زمینی نیست

و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست

خدا فراتر از این واژه ها کشیده تورا

گمان کنم که تورا، اصلا آفریده تورا

که گرد چادر تو آسمان طواف کند

و زیر سایه ی آن کعبه اعتکاف کند

ملک ببیند وآنگاه اعتراف کند

که این شکوه جهان را پر از عفاف کند

کتاب زندگی ات را مرور باید کرد

مرور کوثر و تطهیرو نور باید کرد

در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود

و وصف مردمش الهاکم التکاثر بود

درون خانه ی تو نان فقر آجر بود

شبیه شعب ابی طالب از خدا پر بود

بهشت عالم بالا برایت آماده است

حصیر خانه ی مولا به پایت افتاده است

به حکم عشق بنا شد در آسمان علی

علی از آن تو باشد... تو هم از آن علی

چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!

 به نان خشک علی ساختی، به نان علی

از آسمان نگاهت ستاره می خواهم

اگر اجازه دهی با اشاره می خواهم-

به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم

کنار شعر دو رکعت نشسته بنویسم

شکسته آمده ام تا شکسته بنویسم

و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم

به شعر از نفس افتاده جان تازه بده

و مادری کن و اینبار هم اجازه بده

به افتخار بگوییم از تبار توایم

هنوز هم که هنوز است بی قرار توایم

اگر چه ما همه در حسرت مزار توایم

کنار حضرت معصومه در کنار توایم

فضای سینه پر از عشق بی کرانهء توست

(کرم نما و فرود آ که خانه خانهء توست)
سید حمیدرضا برقعی


+نوشته شده در یکشنبه 87/7/21ساعت 3:20 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



... من دیگر 

یکسال دگر طی شد و یــک رفــتن دیگر

من ، واژه ی تکراری و یا من ، من دیگر

همسایـه ی یکرنگ درخــتیم، چه زیباست

انــدیشــه شود سبز بــه پیــراهــن دیـــگـر

پــرواز کنــم از قـفــس ایــن تـن خـاموش

در حــال و هـوای چـمنی در تــن دیــگــر

تــا آیـنـه هــا از جگــر ســوخــتـه ی مـــا

تـکـثــیر کنند ایــن هـمــه بشکـفـتن دیــگـر

در بــاورمـــان رستـن صد دشت شقــایـق

یــا خستــگــی و حوصله سر رفتن دیگر

سید محمدرضا هاشمی‏زاده


+نوشته شده در یکشنبه 87/7/14ساعت 6:16 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



تا که چشمم باز شد دیدم که یارم رفته است
میهمانی شد به پایان و نگارم رفته است
با گل این باغ تازه انس پیدا کرده ام
گرم گل بودم که دیدم گلعذارم رفته است
بزم قرآن را به دل گرچه به دستم کاشتم
وقت محصولش که شد دیدم بهارم رفته است
سفره پر رزق مهمانی رحمت جمع شد
درد در سینه نشسته است سفره دارم رفته است
در سحر تیر دعا سیر اجابت مینمود
با که گویم درد خود وقت شکارم رفته است
دلبر من از سحر بر دیدنم مشتاق بود
آنکه بوده هر سحر چشم انتظارم رفته است
شرح حال خویش را با یک کلام افشا کنم
دل شکسته هستم و دار و ندارم رفته است


+نوشته شده در دوشنبه 87/7/8ساعت 2:22 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |