کد ثانیه شمار

عروج
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عروج

 

...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر

چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد


+نوشته شده در جمعه 94/8/15ساعت 8:39 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



گفت دانایی که: گرگی خیره سر


هست پنهان در نهاد هر بشر!


لاجرم جاری ست پیکاری سترگ


روز و شب، ما بین این انسان و گرگ


زور بازو چاره این گرگ نیست


صاحب اندیشه داند چاره چیست


ای بسا انسان رنجور پریش


سخت پیچیده گلوی گرگ خویش


وی بسا زور آفرین مرد دلیر


هست در چنگال گرگ خود اسیر


هر که گرگش را در اندازد به خاک


رفته رفته میشود انسان پاک


و آن که از گرگش خورد هر دم شکست


گر چه انسان مینماید، گرگ هست!


و آن که با گرگش مدارا می کند،


خلق و خوی گرگ پیدا می کند.


در جوانی جان گرگت را بگیر!


وای اگر این گرگ گردد با تو پیر


روز پیری، گر که باشی همچو شیر


ناتوانی در مصاف گرگ پیر


مردمان گر یکدگر را میدرند


گرگ هاشان رهنما و رهبرند


این که انسان هست این سان دردمند


گرگها فرمانروایی می کنند،


و آن ستمکاران که با هم محرم اند


گرگ هاشان آشنایان هم اند


گرگ ها همراه و انسان ها غریب


با که باید گفت این حال عجیب؟


+نوشته شده در پنج شنبه 94/2/3ساعت 11:12 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی‌برد

این جام‌ها که در پی هم می‌شوند
دریای آتش است که ‌ریزم به کام خویش
گردآب می‌رباید و آبم نمی‌برد

من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته‌ام
تا دشت پر ستاره‌ی اندیشه‌های گرم
تا مرز ناشناخته‌ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره‌های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی‌برد

هان ای عقاب عشق!
از اوج قله‌های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم‌انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره‌ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می‌کشم از دل که :
آب ... آب ...
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را


+نوشته شده در پنج شنبه 94/2/3ساعت 11:5 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



 

ای دل نگفتمت مرو از راه عاشقی

رفتی بسوز، کاین همه آتش سزای توست


+نوشته شده در پنج شنبه 93/8/29ساعت 7:22 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



 

 

زندگی زیباست اما شهادت از آن زیبا تر است ، سلامت تن زیباست اما پرنده عشق تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند

 


+نوشته شده در پنج شنبه 93/2/25ساعت 3:33 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



.

.

 

با عرض تبریک سال نو خدمت همه دوستان و عزیزان ... این غزل از شیخ بها تقدیم می گردد روزگارتان بهاری باد.

.

تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز

در پیرهن از ذوق نگنجیده‌ام امروز

من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم

از طرز نگاه تو چه فهمیده‌ام امروز

تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد

بر خود، چو سر زلف تو پیچیده‌ام امروز

هشیاریم افتاد به فردای قیامت

زان باده که از دست تو نوشیده‌ام امروز

صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا

این ژنده‌ی پر بخیه که پوشیده‌ام امروز

افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی

شیخانه بساطی که فرو چیده‌ام امروز

بر باد دهد توبه‌ی صد همچو بهائی

آن طره‌ی طرار که من دیده‌ام امروز


+نوشته شده در دوشنبه 93/1/4ساعت 7:18 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد

 ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد...!


+نوشته شده در جمعه 93/1/1ساعت 8:21 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



...

 

 فواره وار سر به هوایی و سر به زیر
چون تلخی شراب دل آزار و دل پذیر
شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
یعنی دلم به دیدین تو تشنه است و سیر
تو ماهی و من آب چه دنیای کوچکیست
من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر
هر بار وقت دیدن تو پلک بسته ام
ای رد پای گم شده ی باد در کویر
ای مرگ میرسی به من اما چقدر زود
ای عشق میرسی به من اما چقدر دیر
مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر
چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر !

+نوشته شده در جمعه 93/1/1ساعت 8:11 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



سالهای سال، درخت سیب اسم خدا را زمزمه کرد و با هر زمزمه ای سیبی سرخ به دنیا  آمد. سیب ها هر کدام یک کلمه بود. کلمه های خدا. مردم کلمه های خدا را می گرفتند و نمی دانستند که درخت اسم خدا را منتشر می کند. درخت اما می دانست، خدا هم.
درخت اسم خدا را به هرکس که می رسید می بخشید. آدم ها همه اسم خدا را دوست داشتند. بچه ها اما بیشتر و وقتی سیب می خوردند، خدا را مزمزه می کردند و دهانشان بوی خدا می گرفت.
درخت سیب زیادی پیر شده بود خسته بود. می خواست بمیرد ؛ اما اجازه خدا لازم بود. درخت رو به خدا کرد و گفت : "همه عمر اسم شیرینت را بخشیدم ؛ اسمی که طعم زندگی را یادآدم ها می داد . حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده بگذار زودتر به تو برسم "
خدا گفت: "عزیز سبزم! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن آخرین سیبت، سهم کودکی است که هنوز دندانهایش جوانه نزده، این آخرین هدیه را هم ببخش. صبر کن تا لبخندش را ببینی."
و درخت یکسال دیگر هم زنده ماند. برای دیدن آخرین لبخند و وقتی که کودک اخرین سیب را از شاخه چید، خدا لبخند زد و درخت، آرام در آغوش خدا جان داد.
...
عرفان نظرآهاری

+نوشته شده در جمعه 93/1/1ساعت 8:10 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



مگر می تواند زندگیِ مرا  به هم ریخته آفریده باشد ؛ 

 خدای دانه های انار ؟!!


+نوشته شده در یکشنبه 92/9/10ساعت 7:38 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



   1   2   3   4   5   >>   >