کد ثانیه شمار

عروج
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عروج

...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیرپایش همه کون و مکان می چرخید
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله
مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری
زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*
گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!
مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!
من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم
ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...
سید‏حمیدرضا برقعی


+نوشته شده در دوشنبه 87/11/28ساعت 12:19 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



بهار بود و دلم فصل بی ترانگی اش
و درد در تن من گرم موریانگی اش
کسی نبود کسی لایق غم دل من
کسی که دل بسپارم به بیکرانگی اش
در انتظار قدومش انار دیده ی من
رسیده است به جشن هزاردانگی اش
مرا به خلوت صندوقخانه اش ببرید
رسیده است گمانم شراب خانگی اش
شبیه رد قدم های موج بر ساحل
به جای مانده بر این شانه ها زنانگی اش
نه من نه او نه شما ..شاعر این زمانه کسی است
که تکه پاره شود بغض های خانگی اش...
سعید بیابانکی

+نوشته شده در جمعه 87/11/11ساعت 8:2 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



هر روز با انبوهی از غم های کوچک
گم می شوم در بین آدم های کوچک
سرمایه ی احساس من مشتی دوبیتی است
عمری است می بالم به این غم های کوچک
گلبرگ ها هم پاکی ام را می شناسند
مثل تمام قطره شبنم های کوچک
با آن که بیهوده است اما می سپارم
زخم بزرگم را به مرهم های کوچک
پیچیده بوی محتشم مثل نسیمی
در سینه ها مان این محرم های کوچک
غم هایمان اندازه ی صحرا بزرگند
ما را نمی فهمند آدم های کوچک !
سعید بیابانکی


+نوشته شده در جمعه 87/11/11ساعت 8:1 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



در روایتی از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) آثار گرانبهای خودسازی بر اثر محبت اهل‌بیت(علیهم‌السلام) به این صورت بیان شده است:

« مَنْ رَزَقَهُ اللهُ حُبَّ اْلأئِمَةِ مِنْ اَهْلِ بَیْتی فَقَدْ اَصابَ خَیْر الدُّنْیا وَ اْلآخِرَةِ فَلا یَشُکَّنَّ اَحَدٌ اَنَّهُ فِی الْجَنَّةِ فَاِنَّ فی حُبِّ اَهْلِ بَیْتی عِشْریْنَ خَصْلَةً عَشْرٌ مِنْها فی الدُّنْیا وَ عَشْرٌ فی الآخِرَة.

کسی که خداوند محبت امامان از اهل بیت من را روزی او گرداند،‌ به حقیقت به خیر دنیا و آخرت دست یافته است. هیچ کس شک نکند که چنین فردی در بهشت جای دارد؛ زیرا در دوستی اهل بیت من بیست خصلت وجود دارد که ده خصلت آن در دنیا و ده تای دیگر در آخرت است.

اَمَّا فی الدُّنیا: فَالزُّهْدُ وَالْحِرْصُ عَلی الْعَمَلِ وَالْوَرَعُ فی الدّینِ وَالرَّغْبَةُ فی الْعِبادَةِ وَالتَّوْبَةُ قَبْلَ الْمَوْتِ وَالنِّشاطُ فی قِیامِ اللَّیْلِ وَالْیَاسُ مِمّا فی اَیْدِی النّاسِ وَالْحِفْظُ ِلأَمْرِالله وَ َنْهِیِه عَزَّوَجَلَّ، وَالتّاسِعَةُ بُغْضُ الدُّنیا وَالْعاشِرَةُ اَلسَّخاءُ.

اما در دنیا: زهد و حرص بر عمل، ورع در دین، عشق به عبادت، توبة پیش از مرگ، نشاط در شب بیداری، ناامیدی از آنچه که در دست مردم است،‌ حفظ امر و نهی الهی، و نهم، بغض دنیا و دهم، سخاوتمندی است.

وَاَمّا فی اْلآخِرَةِ: فَلا یُنْشَرُ لَهُ دیوانٌ وَلا یُنْصَبُ لَهُ میزانٌ وَیُعْطی کِتابُهُ بِیَمینِهِ وَیُکْتَبُ لَهُ بَراءَةٌ مِنَ النّارِ وَیُبَیَّضُ وَجْهَهُ وَیُکْسی مِنْ حُلَلِ الجَنَّةِ وَیَشْفَعُ فی مِأَةٍ مِنْ اَهْلِ بَیْتِهِ وَیَنْظُرُ اللهُ اِلَیْهِ بِالرَّحْمَةِ وَیُتَوَّجُ مِنْ تیجانِ الجَنَّةِ وَ الْعاشِرَةُ یَدْخُلُ الجَنَّةَ بِغَیْرِ حِسابٍ فَطُوبی لِمُحِبّی اَهْلِ بَیْتی؛

و اما در آخرت: پس پرونده‌ای برای او باز نمی‌شود و برای او ترازویی نصب نمی‌شود، و نامة عملش به دست راستش داده می‌شود، و برای او نجات از آتش نوشته می‌شود،‌ و صورتش سفید می‌شود و از جامه‌های بهشتی بر او پوشانده می‌شود، و تا صد نفر از خویشاوندان خود را شفاعت می‌کند، و خداوند به نظر رحمت به او می‌نگرد، و تاج بهشتی بر سر او نهاده می‌شود، و دهم اینکه بدون حساب وارد بهشت می‌شود. پس خوشا به حال دوستداران اهل بیت من».

بحارالأنوار، ج 27، ص 78، حدیث 12.


+نوشته شده در شنبه 87/10/21ساعت 1:10 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



 

و اما یک غزل عاشورایی ...

 

این اشک ها به پای شما آتشم زدند

شکرخدا برای شما آتشم زدند

من جبرییل سوخته بالم ،نگاه کن!

معراج چشم های شما آتشم زدند

سر تا به پا خلیل گلستان نشین شدم

هر جا که در عزای شما آتشم زدند

از آن طرف مدینه و هیزم،ازاین طرف

با داغ کربلای شما  آتشم زدند

بردند روی نیزه دلم را و بعد از آن

یک عمر در هوای شما  آتشم زدند

گفتم کجاست خانه خورشید شعله ور

گفتند بوریای شما، آتشم زدند

مربع
دیروز عصر تعزیه خوانان شهرمان

همراه خیمه های شما  آتشم زدند

امروز نیز نیّر و عمان ومحتشم

با شعر در رثای شما آتشم زدند...

 یا علی مدد

 

« گل سرخ »


ندانم کـار، دیــگرگـــون چـــرا بود؟

ز شرح و و صف ما بیرون چرا بود؟

:razz:  :razz:  :razz:

گل سـرخ ار ز بی آبی شود ، زرد

رخ او در عطش گلگون چـــرا بود؟



:razz:  :razz:  :razz:  :razz:  :razz:  :razz:
  

« تصویر »


قلم از غم ، دلی بی تاب دارد

که این تصویر از خون قاب دارد

:razz:  :razz:  :razz:

گلوی تشــنه ی خون خدا را

لــب تیـغی ، دریــغا آب دارد



:razz:  :razz:  :razz:  :razz:  :razz:  :razz:
زنده یاد قیصر امین پور
:razz:  :razz:  :razz:  :razz:  :razz:  :razz:
مرا که دانه اشک است دانه لازم نیست
به ناله انس گرفتم ، ترانه لازم نیست
ز اشـک دیـده به خـاک خـرابـه بنـوشتـم
به طفل خانه به دوش،آشیانه لازم نیست
نشان آبله و سنگ و کعب نى کافى است
دگـر به لالـه رویـم نشـانـه لازم نیسـت
به سنگ قبر من بى گناه بنویسید
اسیر سلسله را تازیانه لازم نیست
عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم
بزن مرا که یتیم ، بهانه لازم نیست
مرا ز ملک جهان گوشه خرابه بس است
به بلبلى که اسیر است لانه لازم نیست
محبتـت خجلـم کـرده ، عمـه دسـت بـدار
براى زلف به خون شسته ، شانه لازم نیست
به کودکى که چراغ شبش سر پدر است
دگر چـراغ به بـزم شبـانه لازم نیسـت
 
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گُل، بیماری سنگ
قلم،تصویر جانکاهی است از نی
علم،تمثیل کوتاهی است از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد
دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز
چه رفت آن روز در اندیشه نی
که اینسان شد پریشان بیشه نی؟
سری سر مست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت،غم دیرینه او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است
سرش برنی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری برنیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر،باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی ، نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی !
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می کشاند
سزد گر چشمها در خون نشینند
چو دریا را به روی نیزه بینند
شگفتا بی سرو سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!
ز دست عشق در عالم هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست !

((زنده‏یاد استاد قیصر امین پور))

گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات

به نام عشق  

تقدیم به جوانان حضرت زینب (س) 

قامت کمان کند که دوتا تیر آخرش
یک دم سپر شوند برای برادرش
خون عقاب در جگر شیرشان پر است
از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش
این دو ز کودکی فقط ایینه دیده اند
آیینه ای که آه نسازد مکدرش
واحیرتا که این دو جوانان زینبند؟
یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش
با جان و دل دو پاره جگر وقف می کند
یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش
یک دست گرم اشک گرفتن ز چشمهاش
مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش
چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش
زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا که خدا نکرده مبادا برادرش...
زینب همان شکوه که ناموس غیرت است
زینب که در مدینه قرق بود معبرش
زینب همان که فاطمه از هر نظر شده است
از بس که رفته این همه این زن به مادرش
زینب همان که زینت بابای خویش بود
در کربلا شدند پسرهاش زیورش
گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات
وقتی گذشته بود دگر آب از سرش...
سید حمیدرضا برقعی

شاعر شکست خورده طوفان واژه‏هاست
چند بند از یک مربع ترکیب عاشورایی-

 

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد 
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
 

یا علی مدد
سید حمیدرضا برقعی


+نوشته شده در جمعه 87/10/6ساعت 5:37 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشــم
نبود بر سر آتش میسرم کـه نجوشــم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هــوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جـــان آمد
دگـر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

مگـــر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
کـه من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به کـــه در سماع نیایم
کـه گر به پای درآیم به در برند به دوشم

بیا به صلحِ من امروز در کــنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مــرا به هیچ بدادی و من هـنوز برآنم
کــه از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کــند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفـتن چو پند می ننیوشم؟

به راه بـادیه رفتن به از نشستن بـاطل
وگــر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

سعدی علیه‏الرحمه

+نوشته شده در دوشنبه 87/9/18ساعت 12:28 صبحتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



با سلام و ارزوی طول عمر
- و اما یک غزل انتظار-

جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد
کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز
می خرم از پسرک هر چه تفال دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها
تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...
سیدحمیدرضابرقعی


+نوشته شده در شنبه 87/9/16ساعت 2:32 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



یا ملجأ کل مضطر

در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست ؟

به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست ؟

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست !

 

"محمدعلی بهمنی"


+نوشته شده در چهارشنبه 87/9/6ساعت 12:26 عصرتوسط علیرضا علیزاده | نظرات ( ) |



<   <<   6   7